وبلاگ شخصی علی شهرستانی

Bussiness Maneagment Student / SBU

وبلاگ شخصی علی شهرستانی

Bussiness Maneagment Student / SBU

رسالت ، بررسی اهداف و رسالت های انسان در زندگی و کسب و کار


بسم الله الرحمن الرحیم


. رسالت .
. علی شهرستانی  / دانشگاه شهید بهشتی تهران .

 «« نکته : این نسخه ، نسخه اولیه این مقاله است و نسخه نهایی در حال ویرایش میباشد  »»
هرگونه کپی برداری و استفاده از مطالب این مقاله بدون ذکر منبع شرعا و قانونا صحیح نیست !

 

 

 

چکیده :

سایمون سینک ، نویسنده مشهور کتاب هایی همچون بازی بی نهایت و رهبران آخر غذا میخورند ، یک انسان الهام بخش و بینظیر مخصوصا در زمینه کسب و کار است . تفکرات سایمون به دلیل نو و تازه بودن آنها جذابیت فوق العاده ای را برای صاحبان کسب و کار به همراه دارد . آن چیزی که من از سایمون آموختم این بود که دنیای واقعی که ما در آن زندگی می کنیم این نیست . ما در تفکرات محدودی که عده ای خاص آن را دنبال میکنند محصور شده ایم و انگار درون یک قفس گیر کرده ایم . قفسی از تفکرات مسموم و آزار دهنده که هرروز گسترش می یابند و در مراکز معتبر علمی دنیا هم تدریس میشوند . در این مقاله ی هر چند مختصر ، خواهید آموخت که اهدافی که در دریای ذهن اکثر ما غوطه ور هستند ، اهداف واقعی نیستند . مدیران و صاحبان کسب و کار خواهند آموخت که نباید این قدر برای اهداف کوتاه مدت و محدود مالی خود تلاش زجر آوری را متحمل شوند ، زیرا به کلی معنای کسب و کار را اشتباه فهمیده اند . این مقاله حاوی تفکرات بی نظیر و مثالهایی زیبا از دانشمندان و نویسندگانی نوگرا است که به کلی دید شما را نسبت به کسب و کار و زندگی تان عوض خواهد کرد و پس از آن متوجه خواهید شد که چه قدر دنیا میتواند جای بهتری برای زندگی کردن باشد و چقدر ما انسان ها در این امر سهم داریم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مقدمه :

امروزه دیگر هیچکدام از ما انسانها نمیتواند ادعا کند که نمیداند در چه دنیای پیشرفته ای زندگی میکنیم . دنیای ما با سرعت مافوق تصوری در حال پیشرفت است . هرروزه تکنولوژی های جدیدی مطرح میشوند و دائما زندگی انسانها و نوع و شکل سازمان ها  در حال دگرگونی است . اما معنی این پیشرفت چیست ؟ آیا وقتی صحبت از پیشرفت میکنیم ، چیزی جز نوآوری مد نظر ما است ؟ وقتی میگوییم جهان هرروزه در حال پیشرفت است ، منظور ما جز این است که جهان در حال نو شدن و نوآوری هرروزه است ؟ به نظرم که معنی صحیحی است . اما آیا کسی در مورد این صحبت میکند که این پیشرفت و نوآوری و نو شدن ما انسانها با کدام هدف ، در کدام جهت و با چه روشی در حال انجام است ؟ به نظر شما ، آیا امروزه در جهان ، پیشرفت و ترقی را به آن پیشرفتی اطلاق نمیکنند که مد نظر نظام سرمایه داری است ؟ آیا سازمانها وقتی به پیشرفت و رشد و توسعه فکر میکنند ، چیزی جز بیشتر شدن منابع مالی و بزرگ شدن اندازه شرکت مد نظرشان است یا خیر ؟
ما همه روزه از تمامی افراد و تمامی سازمان های اطرافمان میشنویم که میخواهند پیشرفت کنند، رشد کنند و بزرگ شوند ، نه تنها افراد ، بلک در جوامع ، کشور ها ، ملت ها ، شهر ها ، قاره ها و همه و همه پیشرفت را خوب میدانند و میخواهند مترقی شوند ، رشد کنند و توسعه یابند ،  اما آیا از خود میپرسند که پیشرفت واقعی یعنی چه ؟
اگر تفکرات محدود خود را کنار بگذاریم و بادیدی جامع نگاه کنیم ، میبینیم که معنا و مفهوم پیشرفت و ترقی و توسعه، چه برای سازمان ها که مورد بحث ما است و چه در زندگی ها و جوامع ، همان معنا و مفهومی است که نظام سرمایه داری آن را ارائه کرده است . وقتی مردم کشور های به اصطلاح جهان سومی و عقب مانده ( اصطلاحی که جوامع غربی روی آنها نهاده اند ) به پیشرفته بودن فکر میکنند به نظر شما چه تصویری در ذهن خود تجسم میکنند ؟ من به شما میگویم .
عموم افراد وقتی واژه پیشرفته بودن و توسعه را میشنوند ، تصور آنها ، ساختمان های بلند مرتبه و آسمان خراش ، خیابان های تمیز ، زندگی کاملا مبتنی بر تکنولوژی ، یک زندگی غرق در پول و بهشتی زمینی را تجسم میکنند ! کتمان نکنید که خودتان تا حالا به این چیزها فکر نکرده اید
!
چه چیزی باعث شده که عموم تصور ما از پیشرفت و پیشرفته بودن ، متمرکز بر پول و حول محور آن باشد ؟ آیا پول و ثروت و قدرت ، تمام چیزی است که انسان برای آن زندگی میکند ؟ صادقانه پاسخ بدهید که وقتی میگویید ما باید پیشرفت کنیم و زندگی خوبی برای خود بسازیم ، چند درصد از تفکراتتان را پول تشکیل میدهد ؟
آنچه که سعی خواهیم کرد در این نوشته ها آن را با شما در میان بگذاریم این مسائل است  تا همگی دیدگاه متفاوتی نسبت به چرایی و معنای واقعی زندگی و کسب و کارمان پیدا کنیم .












چرایی ؟

 صادقانه بگویید چند دقیقه ، چند ساعت و چند روز از عمرتان را صرف این کرده اید که کشف کنید و دریابید برای چه زنده اید و خداوند برای چه موهبتی به نام عمر را در اختیارتان قرار داده است ؟
ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود   به کجا میروم آخر ننمایی وطنم ( مولوی )
در اینجا من نمیخواهم از نگاه دینی به این مسائل نگاه کنم اما اگر مثالی برای درک بهتر پیدا کنم ، دریغ نخواهم کرد .
خداوند بزرگ ، موهبتی به نام «عمر» را در اختیار انسان قرار داده است و منابع و امکاناتی بی شمار در اختیار ما قرار داده تا از آنها استفاده کنیم . اما چرا؟
در اینجا واژه ای که مطرح میشود ، « هدف » است . هدفی که خداوند برای خلقت انسان داشته و هدف خود انسان ها . در مورد اولی بحث نخواهیم کرد زیرا نیازمند مطالعات گسترده ی فلسفی است و مغز محدود ما گنجایش درک اهداف متعالی خداوند را ندارد اما لا اقل در مورد خودمان میتوانیم مطالعه کنیم و به حقایقی دست یابیم .
 داشتن هدف یک نیاز زیستی طبیعی است اما انسان ها به دو دسته تقسیم میشوند :
1- دسته ای که نمیدانند چه اهدافی دارند و گیج و مبهم اند
2- دسته ای که دارای اهداف اند
برای درک دسته اول ، هواپیمایی را تصور کنید که از زمین بلند میشود و بدون هیچ مقصد معلومی در هوا چرخ میزند ، بالاخره سوختش به پایان خواهد رسید و سقوط خواهد کرد ! انسان بی هدف هم همین است . وقتی نداند برای چه خلق شده است و نداند اصلا برای چه زندگی میکند ، روزی سقوط خواهد کرد ، سقوط از پهنه ی هستی .
اما دسته ی دومی که دارای اهداف اند دسته ی بزرگی هستند که اکثریت را تشکیل میدهند . اما این اکثریت هم نمیدانند که آن چیزی که آنها آن را هدف میخوانند واقعا هدف است یا نه . به قول آنتونی رابینز ، اولین قدم برای انجام هر کاری داشتن هدف است . هدف چیزی است که هر انسانی انتظار دارد در پایان زندگی خویش به آن رسیده باشد .
به طور کلی ، قوانین و نوامیس این عالم این چنین است که هر چیزی وجودش از «نقص» شروع میشود و مسیری را طی میکند تا به «کمال» برسد و این کمال گرایی ، یک ویژگی ذاتی است درون همه ی انسانهای گذشته ، امروزی و آینده وجود دارد . پس داشتن هدف از این نشات میگیرد که انسان نقصی در خود حس میکند و میکوشد تا نقص های خود را برطرف کند .
 انسان یک موجود ناقص است و برای رفع نیازهای خود ، نیاز دارد تا به کمال برسد . حال مسیر رسیدن به کمال و اصل این که « کمال » چیست ، بحث های فلسفی زیادی دارد ، ولی ما میخواهیم دید خود را نسبت به جهان ، کسب و کار و زندگی خود عوض کنیم .
انسان ، ذاتا نیاز به کمال دارد چون موجودی ناقص است  و کسی نمیتواند آن را کتمان کند ، تنها موجودی که هیچ نیازمندی ندارد خداوند است .
 حال میتوانیم بهتر معنی داشتن هدف ، خواستن پیشرفت ، توسعه و ... را درک کنیم . برای مثال  وقتی یک کارگر میگوید میخواهم پیشرفت کنم ، نقصی را در خود حس میکند و دوست دارد مراحلی را طی کند تا این نقص ها را در خود برطرف کند تا به کمال وجودی خودش برسد و نیازی در خود حس نکند  . این یک حقیقت واضح است که انسان به دنبال احساس نیاز ، برانگیخته میشود و فعالیت میکند ، چون حقیقت یک موجود ناقص این است که نیازمند است ، همیشه و در همه حال این نیازمندی را باخود دارد .
اما کمالی که انسانها به دنبال آنند ، در طول تاریخ معانی زیادی پیدا کرده است ومورد تفسیر های متفاوتی قرار گرفته است . طی چند قرن اخیر ، پس از شکل گیری نظام سرمایه داری ، نه تنها زندگی انسان ها متحول شد ، بلکه افکار و روح آدمیان هم شروع به تغییر کرد و تفسیر انسانها از معنای زندگی و معنای کمال ، به طور کاملا مرموزانه ای سمت و سویی مادی گرفت . اما دلیل این مادی گرا شدن در چند قرن اخیر چیست ؟
از نظر بسیاری از دانشمندان ، انسان ظرفیت تحمل تغییرات زیاد و ناگهانی را ندارد  .
تغییر یک پروسه ی آرام و در طول زمان است اما آن چیزی که در انقلاب های اخیر جهانی رخ داده ، «جهش» است نه تغییر . وقتی انسان به طور ناگهانی این همه جهش را در زندگی خویش میبیند ، مسلما توان درک اهداف اصلی اختراعات و دستاورد های بشری را نخواهد داشت و دچار تفسیر اشتباه از معنای این تحولات میشود .
ادیسون ، هنگامی که که برق را کشف کرد ، مسلما هدفش خدمت به دیگران بود ، اما جهش های سریعی که بعد از اختراع برق رخ داد ، فرصت کافی برای درک اهداف ادیسون از این اختراع را در اختیار همگان قرار نداد و این شد که سوء استفاده های بسیاری از اختراع ارزشمند ادیسون شکل گرفت و از آن در راه شکنجه ، قتل ، غارت و... و... استفاده شد . همینطور هنگام اختراع دینامیت ، زمان کافی برای آلفرد نوبل نبود که دلیل و هدف اختراع خود را در اختیار دیگران قرار دهد و آنها را روشن کند ، این شد که از اختراع او در راه انفجار های مهیب و کشتن انسانها استفاده شد .
سخنی که اینجا میخواهیم بگوییم این است که انسان ظرفیت جهش های ناگهانی را ندارد و اتفاقاتی که در طی چند قرن اخیر رخ داد ، باعث شد یک سری تفکرات خاص و مسموم بین مردم تمامی جهان پخش شود و تبدیل به اهداف زندگی آنان شود و آنها زندگی را چیزی جز رسیدن به آنان ندانند ، یعنی معنای کمال ، به طور کاملا ملموسی رسیدن به ثروت و قدرت برای زندگی راحت قلمداد شد !



تعریف جدید از  ثروت و قدرت :

اگر به دوران پارینه ی سنگی بازگردیم ، زمانی که خطرات از هر جهت دور انسان را احاطه کرده بود و انسان هر لحظه در معرض کشته شدن قرار داشت ، برای حفظ «بقا» ، «نیاز» داشت که اقداماتی انجام دهد . انسان برای اینکه زنده بماند ، نیاز داشت که با استفاده از وسایل و ابزاری که در اطرافش بود ، قدرتمند شود تا توانایی مقابله با تهدیدات را داشته باشد .  اما انسان موجودی تنها نبود . انسان به مرور زمان درک کرد که به تنهایی نمیتواند زندگی کند و زنده بماند و نیاز طبیعی خویش به بقا را تامین کند ، پس این را ضروری دید که باید از دیگران کمک بگیرد و پس از چندی خودش هم به دیگران کمک کند تا مطمئن شود که دیگران هم به او دوباره کمک خواهند کرد .
 روابط انسانی به مرور شکل گرفت و بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد و زمان میگذشت تا هنگامی که پول ، جایگزین کالاهایی شد که مردم باهم رد و بدل میکردند . پول فقد یک نماد بود ، یک نماد از آنچه که پشتوانه آن است و دقیق نمیتوانست واقعیت آن را نشان دهد . اما به مرور زمان انسان ها دریافتند که هرچه پول بیشتری داشته باشند ، قدرت بیشتری هم خواهند داشت . احتمالا این تفسیر به این برمیگردد که انسان پول بیشتر را وسیله ای برای داشتن ابزار آلات بیشتر جهت داشتن قدرت بیشتر و در نهایت بقای بیشتر تلقی میکرد و این تفسیر به مغز باستانی ما برمیگردد که ریشه در دوران پارینه ی سنگی دارد .
اما بر خلاف بسیاری از دانشمندان که معتقدند که همه این ها ریشه در مسائل زیست شناسی دارد ، من معتقدم که بعد دیگری در وجود انسان هست که خیلی ها آن را نادیده میگیرند و آن بُعد نامش « روح » است .
در خلقت انسان علاوه بر جسمی که به او داده شده ، روح نیز به او داده شده که این روح « اصل وجود » و « بودن » یک انسان را تشکیل میدهد . بدن انسان ، بر اساس اثبات های تجربی ، هر چند سال یکبار کاملا تازه میشود و سلول های قبلی را از دست میدهد  ! اما چه چیزی باعث میشود که « من » بودن انسان همواره حفظ شود ؟
 بله این « منِ ثابت » به بُعد دیگری از وجود انسان اشاره میکند که نامش روح است . حال ارتباط این روح با بحث های بالا چیست ؟ وقتی خداوند روح را به انسان عطا کرد ، تمایلات فطری و ذاتی به خوبی را در انسان قرار داد اما انسان ، یک موجود ناقص است و یک موجود ناقص خیلی اوقات درک درستی از ماجرا ندارد . یک موجود ناقص علمش هم ناقص است و همه چیز را نمیداند ، پس بسیاری از اوقات تفسیر صحیحی از اتفاقات نخواهد داشت .
 روح شیطانی ابلیس ، توسط خداوند خلق شد تا انسان ها را به چالش بکشد و انسان واقعی را از انسانهای دیگر جدا سازد . شیطان با وسوسه و تحریک انسان ها ، خیلی از اوقات درک و تفسیر انسان از واقعیات را تغییر میدهد و این انسان است که باید در برابر این تحریک ها مراقب باشد و صحیح را از غلط تشخیص دهد . انسان در مواجهه با این چالش ها رشد خواهد کرد .
انسان به مرور زمان ، رشد میکرد و تکامل می یافت و از قدرت و ثروت خویش برای تکامل خود و دیگران استفاده میکرد ، زیرا میدانست اگر از دیگران محافظت نکند ، دیگران نیز از او محافظت نخواهند کرد و در نهایت آسیب نهایی به خود او و بقای او خواهد رسید . این وسط ، روح خبیث شیطانی ، شروع به کار کرد و بعضی تفاسیر غلط از زندگی را به انسان ها ارائه کرد . یکی از اولین مثالها از این تفسیر غلط ، تحریک قابیل به کشتن هابیل بود برای اینکه به قابیل اینطور تلقین شد که هابیل باعث میشود قدرت او کم شود و بقای او به خطر بیفتد . همین باعث شد که یکی از مهم ترین انحرافات تاریخ بشر شکل گرفت و اولین قتل در راستای یک تفسیر غلط اتفاق افتاد و جرقه ای بود برای ادامه این راه توسط خیل کثیری از انسانهای خلق شده توسط خداوند .
تاریخ به پیش رفت و انسان ها با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کردند و همینطور گذشت و گذشت تا به قرن 18 میلادی رسید ، قرنی که مهم ترین تحولات تاریخ جهان در آن شکل گرفته است .

 

 

تعریف جدید از انسان :

در قرن هجدهم پس از وقوع انقلاب صنعتی ، به دلیل ظرفیت کم انسان برای تحمل جهش های ناگهانی ، برخی تفاسیر غلط از این جهش ها شکل گرفت . دیگر ، پول ،  شده بود همه چیز انسان ها .
انسانی که پول نداشت انگار انسان نبود و پول محوری بود که افراد ، جوامع و سازمان ها حول محور آن میچرخیدند و هنوز هم میچرخند .
در مباحث مدیریت سازمان ، نظریاتی شکل گرفت که ذات انسان را فراموش میکرد و به انسان همچون ماشینی نگاه میکرد که فقد پول میتواند آن را حرکت دهد . انگار پول به مثابه بنزین انسان تعریف شده بود !
برای مثال آدام اسمیت1 در کتاب ثروت ملل که متاسفانه عده ای آن را گنج علم مدیریت می نامند ، انسان را موجودی ذاتا تنبل میداند و معتقد است که انسان ذاتا از کار کردن بیزار است و پول و پرداختنی ها اصلی ترین مشوق های انسان برای کار هستند . او می گوید « این، ذات هر انسانی است که راحت زندگی کند ، اگر دستمزد کارهای  سخت و آسان در یک محل کار یکی باشد ، انسان تا جایی که بتواند کارها را شلخته و بی دقت انجام میدهد و به خود رنجی متحمل نمیشود»2 این دیدگاه و دیدگاه های افراد دیگری چون تیلور3 و ... در زمینه ی علم مدیریت گسترش یافت ، دیدگاه هایی که ذات انسانی در آنها به طور کلی تغییر یافته بود .
انسان تبدیل به ماشینی شده بود که سوختی به آن میدادی تا آن را بسوزاند و نتیجه ای تحویل بدهد . این نگاه نه تنها در بحث های مدیریتی ، بلکه در تمامی ارکان زندگی و جوامع گسترش یافت .
انسان دیگر موجودی نبود که روح دارد و در پی کمال روح خویش است و دیگر به این توجه نمیشد که هر انسانی رسالتی در این هستی دارد  . تفسیر جدید از انسان ، مسلما به تفاسیر جدید از نقص ها و کمال های انسانی نیز انجامید . نقص ها اکثرا در جهت نقص های مالی و مادی قرار گرفت و کمال زندگی انسانی و سازمانی ثروت بود . ثروتی که به قدرت می انجامید . اما چرا ؟
جهش سریع جوامع غربی و سرازیر شدن ثروت ناگهانی به این جوامع در قرون اخیر ، ابتدا احساسی فوق العاده در آنها به وجود آورد . آنها احساس قدرت کردند و رفته رفته خود را برتر از سایر جوامع دیدند و این برتری را به سایر جوامع تلقین کردند و آنها را عقب مانده و جهان سومی خواندند !
در بدن انسان هورمونی وجود دارد به نام دوپامین4 . دوپامین هنگامی آزاد میشود که انسان به کاری خاتمه میدهد و به هدفی میرسد . دوپامین یک هورمون شادی آور است که احساس سرخوشی و رضایتی موقتی را در ما ایجاد میکند . اما آزاد سازی زیاد این دوپامین اعتیاد آور است و زیاد شدن آن تبعات منفی برای بدن و نوعی زیاده خواهی و اعتیاد را به وجود خواهد آورد .
سرازیر شدن موجی از ثروت های ناگهانی به جوامع غربی ، موجی از دوپامین را در آن جوامع آزاد کرد و نوعی احساس سرخوشی در تمامی ارکان جامعه ایجاد کرد .  احساسی که به سرعت فروکش میکند و پس از فروکش کردن نیاز به آزاد سازی دوباره آن در بدن ایجاد میگردد . همین عامل باعث بیشتر شدن تمایل جوامع غربی برای ثروت بیشتر بود .
جوامعی که شکل گرفته بودند ، معتاد شده بودند . معتاد به دوپامین ناشی از ثروت ... ،  و همه کار میکردند که این هورمون دوباره در آنها آزاد شود . علم ، مدیریت ، منابع و همه چیز را در راستای رسیدن به این ثروت قرار دادند .  این شد که دیگر هیچ کس برایش مهم نبود که سردمداران حکومتش در حال غارت کشور های دیگر هستند و ثروت ها و منابع آنها را به کشور خودشان سرازیر میکنند .
مردم و جوامع معتاد پول شده بودند . این اعتیاد به همه ابعاد زندگی انسانی گسترش پیدا کرد از جمله کسب و کار ها و سازمان ها .
از آنجا که من دانشجوی مدیریت هستم ، بیشتر تمایل دارم بحث های مدیریتی و سازمانی را مطرح کنم اما میشود این مسائل را به تمامی ابعاد زندگی انسان ها تعمیم داد .








تعریف جدید از  ماهیت کسب و کار :

کار کردن نیازی ذاتی در انسان است . انسان خلق شده تا در راستای بر طرف سازی نقص های خویش کار کند ، هم برای خود و هم برای دیگران.
انسان پارینه ی سنگی را به یاد بیاورید : آن انسان نمیتوانست تنها و فقد برای خودش زندگی کند چون میدانست اگر دیگران را یاری ندهد ، دیگران نیز اورا یاری نخواهند کرد و این ناشی از هورمونی است به نام سروتونین5 .
سروتونین ، هنگامی ترشح میشود که ما حس کنیم مورد ارزش و احترام دیگران قرار گرفته ایم ، همچنین این هورمون در ما نسبت به فردی که برای ما کاری انجام داده احساس مسئولیت ایجاد میکند و نوعی وفاداری میسازد اما مثل دوپامین ، سروتونین هم اثر دائمی ندارد .
در پارینه سنگی  انسان نیاز داشت که دیگران به او کمک کنند و وقتی دیگران این کار را میکردند ، سروتونین در بدن انسان آزاد میشد و فرد نسبت به آن فرد احساس خوبی پیدا میکرد و همچنین احساس مسئولیت میکرد و با تکرار این اعمال روابط انسانی گسترش می یافت .
اما با زیاد شدن ناگهانی جمعیت در جهان در قرون اخیر، پدیده ای که دانشمندان آن را انفجار جمعیت مینامند  ، ارتباطات نزدیک بین افراد بسیار کاهش یافت و این سروتونین نسبت به افراد کمی ترشح میشود ، به عبارت دیگر ، هرچه اعداد و ارقام بزرگتر میشود و افراد از جلوی چشم ما دور میشوند ، میزان همکاری ، احساسات انسانی و روابط مستحکم کاهش می یابد .
اما امروزه که جهش ثروت و پول ، تفکرات اکثریت مردم جهان را تغییر داده است و نوعی نگاه سرمایه داری را به مردم دنیا تزریق کرده است ، دیگر مردم به خاطر یکدیگر کار نمیکنند . امروزه تفکرات کاملا فرد محور شده و اکثریت معتقدند که باید برای خود کار کرد و خود ما مهم ترین هستیم !
مدیران سازمان ها و شرکت ها به انسان ها به چشم ماشینی در راستای اهداف خود نگاه میکنند و کارکنان نیز معنای اصلی کار را گم کرده اند .
زندگی انسان ها به زندگی روزمره و روتینی تبدیل شده است که هر روز کارهای مشابهی انجام میدهند تا روزشان به اتمام برسد و روز بعدی فرا برسد .
اکثریت اهداف انسان ها حول محور پول میچرخد و ثروتمند شدن و داشتن زندگی راحت ، شده اهداف اکثریت مردم جهان و این وحشتناک است !
پیشرفت ، توسعه ، رشد ، کمال ، اهداف و ... و... همه حول محور پول تعریف میشوند ، پولی که قدرت می آورد و در نتیجه زندگی راحت .
بیایید کمی علمی تر به مسئله کار نگاه کنیم :
بری شوارتز6 در کتاب « چرا کار می کنیم ؟ »7 سه نوع تصوری که میتوان از کار داشت را ارائه کرده است :
1- دسته اول افرادی هستند که کار را
«شغل8» میدانند ، شغل مجموعه کارها و وظایف معینی است که از سمت مقام بالاتر به ما تجویز میشود و موظف هستیم همان هارا بدون هیچ کم و کاستی انجام دهیم و در ازای انجام کار ها پول بگیریم . سیستم مدیریت خط تولیدی بر آن حکمرانی میکند .  وظایف همیشه تقسیم میشود و هر کس موظف است فقط وظیفه خود را انجام دهد . این افراد معمولا از کار خود راضی نیستند و به دیگران هم توصیه نمیکنند که به این کار ملحق شوند . این افراد تفکراتشان محدود است و حول محور پاداش گرفتن میچرخد و زندگی ماشینی دارند .
2- دسته دوم افرادی هستند که کار را «حرفه9» میدانند ، این دسته کمی از دسته اول بهتر هستند ، عموما از آزادی عمل و دلبستگی بیشتری برخوردارند اما تمرکز آنها روی ( پیشرفت ) است و خود را ملزم به گام نهادن در مسیری میدانند که به ترفیع و ...بیانجامد و دوست دارند نسبت به گذشته خود بهتر شوند.
3- اما دسته سوم که از نظر بری شوارتز و ما بهترین دسته هستند ، افرادی هستند که کار را «
رسالت10 » میدانند . اینها بیشترین رضایتمندی از کار را تجربه میکنند ، کار بخشی از هویت آنها است و معتقدند که کار ، دنیا را به جای بهتری برای زندگی کردن تبدیل میکند . اینها از تاثیر کارهای خود روی دیگران با خبر اند و درست همانند انسانهای پارینه سنگی از تاثیری که کار خود بر دیگران میگذارد درس میگیرند و برایشان مهم است .
چیزی که ما میخواهیم بگوییم این است که نگاه اکثر مردم امروزی به کار ، همین «شغل» است ! و شغلی که منجر به پول شود ، شده هدف تمامی افراد و جوامع و پیشرفت ها و ... .
نهایت تصورات مثبتی که میتوان داشت این است که اگر مردم خیلی بهتر فکر کنند به کار به عنوان «حرفه» نگاه میکنند و مسائل انسانی برایشان در حد اصولی اخلاقی و اجتماعی برای بهتر شدن پیشرفت کاری شان است .
کار مهم ترین بخش از این جهان است  ، در صورتی که به آن به عنوان «رسالت» نگاه کنیم نه شغل های روتین منجر به پاداش .
معنای کار به طور کلی تغییر یافته و دیگر کمتر کسی به این می اندیشد که کار کردن ، رسالت اوست و دلیلی است که برای آن زندگی میکند . انسانی که کار نمیکند ، انسانی بی مصرف است و معنای انسان بودن خود را نفهمیده است . امروزه انسان ها تا اسم کار را میشنوند ، حس خوبی نسبت به آن ندارند ، زیرا معنایی از کار که همه جا گسترش یافته ، «شغل» است نه «رسالت» .

در سال 1948 ، جامعه شناسی به نام رابرت مرتون ، عبارتی را استفاده کرد به نام « پیش گویی خود انجام » . پیش گویی خود انجام ، تعریفی غلط از موقعیتی است که منجر به ایجاد رفتاری جدید میشود و تکرار آن رفتار ، باعث میشود مفهوم غلط درست جلوه داده شود !
برای درک بهتر پیش گویی خود انجام ، به نوع دیگری از این تعریف که رابرت روزنهال و جاکوبسن ارائه کرده اند و به آن اثر پیگمالیون میگویند توجه کنید. این دو ، تعدادی از دانش آموزان عادی را به عنوان استعداد درخشان به یک معلم معرفی کردند ، با اینکه این دانش آموزان واقعا تیزهوش نبودند . اما در پایان سال ، نمرات این دانش آموزان از همه بهتر شد و دلیل این امر ، انتظارات بالای معلم و سایر دانش آموزان از آنها بود . به عبارتی وقتی برچسبی به فردی یا گروهی میزنیم ، از آنجا که انسان موجودی کاملا تاثیر پذیر از محیط است ، آن فرد یا گروه کاملا رفتار های مربوط به آن برچسب یا عنوان را به خود میگیرد و تغییر میکند !
سخن این است که تعریفی که به غلط امروزه از کسب و کار به عنوان یک شغل ارائه میشود و استارت آن را آدام اسمیت با تعاریف غلط خود و زدن انگ تنبل به کارمندان زده است ، به مرور زمان درست جلوه داده شده است و تاثیری واضح روی کارمندانی که با این تفکر ارائه میشوند گذاشته است !
این تعاریف غلط از ماهیت کسب و کار انقدر گسترده و عمیق شده که بسیاری از دانشمندان هم رنگ و بوی آن را گرفته اند در حالی که از بیخ و بن یک تعبیر غلط است .
چه خوب میشد اگر همه ی افراد جهان ، معنی کار خود را میدانستند و میفهمیدند که زندگی در این جهان ، یک زندگی راحت نیست و انسان ، خلق نشده تا راحت باشد ( لقد خلق الانسان فی کبد ) ، بلکه انسان خلق شده تا به اصلی ترین نیاز های خودش که از « نقص » او سرچشمه میگیرد پاسخ دهد تا به « کمال » برسد و ذات انسانی خودش را ثابت کند و با این کار به پرودرگار نشان دهد که لیاقت انسان بودن را دارد .
حال مسئله ای که مطرح میشود این است که در این مسیر کمال ، فقد بحث خود انسان مطرح نیست ، بلکه رسالت ، معنای وسیعی دارد که دیگران را هم در بر میگیرد ، ما باید نگاه کنیم و ببینیم که رسالت ما و معنای زندگی ما و هدف آرمانی ما و کمکی که میتوانیم در راه کمال انسان به بشریت بکنیم چیست ؟
این میشود معنای واقعی زندگی ، ما خلق شده ایم و هر کداممان استعداد ها و توانایی های زیادی داریم که باید از آنها در راه کمال خود و دیگران استفاده کنیم . پیدا کردن این که رسالت ما در این جهان چیست به عهده ی خود افراد است .

نگاهی جدید به  شیوه ی کسب و کار :
بحثی که داشتیم این بود که نظام سرمایه داری ، نگاه مردم را به زندگی و کار عوض کرده است . وقتی میگوییم مردم یعنی همه ، از رهبران و کارمندان گرفته تا کشاورزان و ... و... .
 اما محوریت بحث ما حول بحث های مدیریتی است ، از این رو به رهبران و کارمندان و کارگران که از قضا فعالیت هایشان روی همه مردم دنیا تاثیر گذار است ، توجه خاصی داریم .
متوجه شدیم که دیدگاه جهانیان نسبت به کار و زندگی دیدگاه صحیحی نیست و به تبع آن دیدگاه خیل عظیمی از سازمان ها و شرکت ها و رهبران نیز نسبت به اهداف کسب و کارشان صحیح نخواهد بود .
امروزه کسب و کار تبدیل به ماشینی شده که یک راننده دارد و اجزای آن ماشین هرکدام وظیفه خود را انجام میدهند تا ماشین به مقصد برسد ، پس از رسیدن به مقصد ، راننده پیاده میشود و راننده بعدی سوار میشود ، هنگام مشکلات ، اجزاء ماشین تعویض میشوند و اجزای ماشین بخاطر سوخت و راننده ماشین برای رسیدن به مقصد در حال فعالیت اند . این نگاه یک نگاه سمی به کسب و کار است . اکثریت مسائل انسانی و مربوط به انسان یا
HR11هم که مطرح میشود ، نهایتا سر این بحث میکنند که چگونه شرایط مناسب برای اجزاء را فراهم کنیم که نتیجه و خروجی بیشتری داشته باشند !
دیدگاهی که فردریک تیلور به این مسئله داشت دقیقا همین بود . وی معتقد بود که باید با فراهم کردن شرایط ، بیشترین نتیجه را از یک انسان گرفت تا سازمان زود تر به اهداف معین برسد . انگار نه انگار که ما انسان هستیم نه ماشین !
متاسفانه هنوز هم این شیوه کسب و کار و این شیوه رهبری و مدیریت و کلا این شیوه زندگی در معتبر ترین دانشگاه های جهان در حال تدریس است و همچنان در حال گسترش است اما کارها و تحقیقات خوبی هم در زمینه تغییر رویه سبک و کار سنتی و سمی انجام شده است و امید آخرین چیزی است که میمیرد .
گفتیم که ثروتمند شدن ناگهانی جوامع موجب اعتیاد آنها به ثروت شد و این اعتیاد ضررهای جبران ناپذیری برای آن جوامع داشت .
هنگامی که این دیدگاه و این رویه به سازمان ها و کسب و کار ها هم نفوذ کرد ، کسب و کار های غربی خیلی سریع ثروتمند شدند و احساس غرور کردند و رشد و پیشرفت خود را به دیگران اطلاع دادند . اما این درست همانند آمپول ها و پودر های بدن سازی است . هنگامی که این آمپول ها به بدن تزریق میشوند ، بدن شروع به رشد سریع میکند و احساس خوبی هم در انسان ایجاد میشود و از قضا دیگران را هم جذب میکند  اما چه کسی است که نداند این ها همه «پف» است ! این پف و رشد کاذبی که ایجاد شده واقعی نیست و به زودی علاوه بر فروکش کردن ، مشکلات و بیماری های جبران ناپذیری را برای بدن انسان ایجاد خواهد کرد ، سازمان هم همین است .
وقتی سازمان با تفکرات محدود حول محور ثروت آفرینی اداره میشود و اصلا توجهی به رسالت خود ندارد ، ممکن است در کوتاه مدت به ثروت زیادی برسد اما این ثروت ، همانطور که سایمون سینک آن را « ثروت ویرانگر12 » مینامد ، یک سم کشنده است . اما این که این سم چطور عمل میکند و چرا باعث ایجاد بیماری هایی در بدنه سازمان ها میشود بحثی دیگر است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت .


نگاهی نو به فرهنگ سازمان   :

آیا تا کنون به خود انسان ، به عنوان یک سازمان نگاه کرده اید ؟ آموزش دهنده های مدیریت و کسب و کار دائما دنبال پیدا کردن مثالها هستند تا با ارائه انها مفاهیم مدیریت را به دانشجویان منتقل کنند و عالم طبیعت پر است از مثال های الهام بخش ، برای هر کاری که انسان ها میخواهند انجام بدهند نه فقط مدیریت ،  و خداوند این مثال ها را برای ما قرار داده تا راهنمای ما در زندگی باشند ، مثالهایی بینظیر و فوق العاده ساده اما الهام بخش .
یکی از این الهام بخش ها در زمینه ی مدیریت و سازمان ، بدن انسان است . مثالی واضح و ساده ای که انکار ناشدنی است و تشابهات بینظیری با اجزای یک سازمان دارد .
درون بدن انسان ، یک فرهنگ فوق العاده بینظیر در جریان است . اجزای بدن انسان ، هنگامی که یکی از آنها به مشکل میخورد ، به طور شگفت انگیزی برای آن عضو فداکاری میکنند ! برای مثال وقتی معده شما به مشکلی بر میخورد ، تصور کنید چه تعداد از اعضای بدن برای حل مشکل وی درگیر میشوند ؟
مری ، روده ها ، مثانه ، کلیه و قلب همه به روش خود به آن کمک میکنند ، برای مثال قلب ، همیشه خون رسانی را به قسمتی که دچار مشکل است بیشتر میکند و عضو هایی که کمتر به این خون در جریان احتیاج دارند به طور شگفت انگیزی فداکاری میکنند و از خون دریافتی خود میکاهند . در مثالی دیگر وقتی طحال ، که وظیفه ی تصفیه خون را به عهده دارد به مشکل میخورد ، کبد این وظیفه را به عهده میگیرد ! یا برای مثال وقتی اندام تحتانی دچار خون ریزی میشود ، کلیه با فعال کردن سیستم رنین_آنژیوتانسین فشار خون را افزایش میدهد تا کاهش حجم خون را جبران کند ، یا هنگامی که ریه دچار اسیدوز تنفسی میشود ، کلیه با آلکالوز متابولیک عملکرد او را جبران میکند . از این دست همکاری ها درون بدن انسان زیاد است . این مثالها را در یاد داشته باشید
حال به این مثال توجه کنید :
باب چپمن ، هنگامی مدیر عامل شرکت هایسن ساندیاکر شد که این شرکت در بحران های مختلف غوطه ور بود . چپمن ، میتوانست مانند بسیاری از راهکار های حل مشکلی که هم اکنون هم در مراکز معتبر کسب و کار در حال تدریس است ، تعدادی افراد را برای تعدیل نیرو اخراج کند ، از هزینه ها بکاهد و سرمایه ورودی را از طرق مختلف افزایش دهد . اما او به این اقدامات اعتقادی نداشت . اولین کاری که چپمن انجام داد این بود که جلسه ای تشکیل داد و در آن از پائین ترین کارگران سازمان دعوت کرد تا مشکلات را از زبان آنها بشنود . یکی از کارگران به نام چمپبل ، میخواست حرف بزند اما گویا از چیزی میترسید . باب متوجه شد که چمپبل حرف هایی برای گفتن دارد اما گویی از به خطر افتادن امنیت شغلی خود ترس دارد ، برای همین به او اطمینان داد که حرف های او هیچ تاثیری در امنیت شغلی او نخواهد داشت . چمپبل ، وقتی کمی سروتونین و اعتماد از سمت باب دریافت کرد ، کم کم شروع به گشودن رازهایی کرد که سالها در سینه ی او و دیگر همکارانش مخفی نگاه داشته شده بود ، او حالا میتوانست حرف بزند :
« جناب رئیس ،  ما مشکلات زیادی داریم ، در این جا تبعیض های زیادی بین ما کارگران و کارمندان سطح بالا قائل میشوند ، برای مثال کارمندان تلفن رایگان دارند تا با خانواده هایشان و دیگران تماس بگیرند اما تلفن ما پولی است و گاهی مجبوریم برای آن صف بایستیم . بین ما و کارمندان سطح بالا دیوار کشیده اند و ما اجازه نداریم در محدوده کارمندان تردد کنیم . ما از دستگاه های کارت زنی ورود و خروج خسته شده ایم ، صدای زنگی که مارا وادار به کار میکند ما را آزار میدهد ، گویی ما گوسفندانی هستیم که چوپان برای راندن آنان سوت میزند ! قطعات یدکی که بسیاری از اوقات نیازمند آنان هستیم درون حصاری قرنطینه شده اند(به دلیل کاهش دزدی) و برای گرفتن قطعه ای کوچک باید کلی مراحل را طی کنیم و امضاء بدهیم و ... و... . »
باب پس از شنیدن حرف های چمپبل ، به فکر فرو رفت . او فهمیده بود که مشکلات سازمان ، فرای مشکلات مالی و سود آوری است ، مشکل از ریشه است ، مشکل از فرهنگ سمی ای بود که درون سازمان رواج یافته بود . در نتیجه باب اقدامات خود را شروع کرد :
1- دستگاه های کارت زنی ورود و خروج را به کلی برداشت
2- تلفن های عمومی را برای کارگران رایگان کرد
3- حصار میان کارمندان سطح بالا و کارگران را برداشت و از آن پس کارگران بدون هیچ محدودیتی میتوانستند رهبران خویش را ببینند و بر عکس
4- نرده ها و حصار های دور قطعات یدکی را برداشت و از آن پس کارگران بدون طی کردن مراحل طولانی اجازه گرفتن میتوانستند قطعات مورد نیاز خود را بردارند و استفاده کنند
5- بسته های حمایتی متنوعی را برای کارگران و کارمندان در نظر گرفت
اما نتیجه اقدامات او چه بود و چه ربطی به مثالهای بدن انسان دارد ؟
اولین نتیجه مهم اقدامات چپمن این بود که تمامی کارکنان سازمان همانند عضوی از یک خانواده شدند و هیچ تبعیضی دیگر بین آنها نبود ، میزان استهلاک ماشین آلات به طرز چشمگیری کاهش پیدا کرد ، میزان سرقت از قطعات یدکی به صفر رسید و سود شرکت به طرز خارق العاده ای از 55 میلیون به صد میلیون دلار افزایش پیدا کرد !
* اما مهم ترین نتیجه ای که اقدام چپمن داشت این بود که هنگامی که یکی از کارگران ، به دلیل مشکلات خانوادگی ، نیاز به مرخصی بیشتر داشت ، خیل عظیمی از کارگران و کارمندان ، مرخصی های خود را به او بخشیدند ! رفتاری زیبا و درست همانند رفتار اعضای بدن با یکدیگر که به ندرت در سازمان های امروزی یافت میشود .

اما چه چیزی باعث شد که این حجم از حس همکاری و همدلی در بین افراد یک سازمان شکل بگیرد ؟ اگر با معیار های امروزی و معیار هایی که وال استریت برای ما مشخص میکند به اقدامات چپمن نگاه کنیم ، متوجه میشویم که وی اقدامی احمقانه انجام داده است و مسلما باید ضرر های سنگینی را متحمل میشد ، اما چرا اینطور نشد ؟ رفتاری که در سازمان چپمن شکل گرفت ، همان فرهنگ مد نظر و مورد بحث ما است .

اگر بخواهیم تشابهی بین بدن و سازمان پیدا کنیم ، کارمندان هر سازمان همانند سلولهای بدن هستند که مجموعه ای از آنها یک عضو را تشکیل میدهد که در سازمان یک بخش نامیده میشود . برای مثال بخش مالی ،بخش اداری ، بخش نظارت و ... .
 احتمالا حدس زده اید که قلب مشابه کدام بخش از سازمان است ، بخش مالی . یا مثلا مغز به مثابه مدیر(
Manager) عمل میکند اما مغز ، صرفا مدیر داخلی است ، نه رهبر (Leader) ( بررسی کامل این موارد در ادامه خواهد بود ) .
تفکرات نظام سرمایه داری امروزی ، باعث شده است اهداف و رسالت سازمان ها حول محور ثروت آفرینی ، کار آنها شغل ، و به تبع آنها فرهنگ درونی سازمان ها هم یک فرهنگ سمی و ضعیف باشد . وقتی کل هدف و رسالت سازمان حول محور پول میچرخد ، افراد ، رفتار های خود را تغییر میدهند ، روابط انسانی بی معنی میشود و «رسالت» مد نظر ما به کلی فراموش میشود . وقتی رسالت فراموش میشود و شغل جایگزین آن میشود ، افراد احساسی از نا امنی و عدم امنیت شغلی را در خود حس میکنند .
کورتیزول ، هنگامی ترشح میشود که انسان احساس خطر کند . این هورمون ، در راستای حفظ بقای انسان ، با القای ترس و اضطراب ، به انسان هشدار میدهد و اورا وادار میکند تا اقدامی علیه خطر احتمالی انجام دهد . هر اقدامی صحیح است ، هر اقدامی که انسان را از آن خطر دور کند .
هنگامی که کار در یک سازمان به صورت خط تولیدی باشد و شغل تلقی شود ، کارمندان همیشه از به خطر افتادن جایگاه فعلی خود در هراس اند ، زیرا میدانند عملکرد انسان به طور ذاتی نسبی است و بالا و پائین دارد . این کارمندان همیشه این ترس را دارند که نکند روزی روز بد آنان باشد ، نکند رهبران شرکت فردی بهتر از من پیدا کنند و من را اخراج کنند ، نکند من دچار اشتباهی شوم که در چرخه تولید اخلال ایجاد کند و رهبران شرکت مرا اخراج کنند و بسیاری از سوالاتی که آزاد سازی کورتیزول دلیل ایجاد آنان است . این رفتار ، یک واکنش طبیعی زیست شناسی ، هنگام مواجهه با خطرات است . بنابر این چنین کارمندی هرگز نمیتواند بهترین عملکرد خود را ارائه دهد ، حتی اگر بیشترین پول را به او بدهید ، وقتی که میداند هنوز صاحب «شغل» است ، هرروز خود را در خطر میبیند . اما هنگامی که کارمند خود را دارای رسالتی ببیند و حس کند عضوی مهم از یک سازمان در راستای رسالت های زیبای آن سازمان است ، و بداند که رهبران با آنها همانند یک ماشین عمل نمیکنند ، کورتیزول کمتری در بدن آنها آزاد خواهد شد .
طی تحقیقات موسسه گالوپ در سال 2013 ، فقط چیزی حدود 13 درصد از مردم ، رضایت شغلی دارند . این یعنی 87 یا تقریبا 90 درصد مردم ، رضایت شغلی ندارند و از کاری که میکنند راضی نیستند . چرا ؟ پاسخش بسیار ساده است . همانطور که بری شوارتز میگوید : « ساختار های کاری امروزی به گونه ای طراحی شده اند که کمتر امکان دارد انگیزه ای جز پول ، برای افراد باقی بگذارند » و وقتی پول میشود محور همه چیز ، تفکرات محدود میشود ، هر کس به فکر خودش و امنیت خودش خواهد بود و دیگران ، کمترین اهمیتی برای او نخواهند داشت ، خود را در خطر خواهد دید ، آرامش روانی نخواهد داشت و ممکن است منابع بسیاری را در راه رسیدن به اهداف محدود خود اتلاف کند .

 


تفکرات محدود و نامحدود :

سایمون سینک اینگونه تفکرات را تفکرات محدود مینامد . جیمز کارِس ، در کتاب « بازی های محدود و نامحدود » ، زندگی را در قالب یک سری بازی ها تصور میکند . یک سری بازی ها محدود هستند مثل فوتبال ، یک سری ها نامحدود هستند مثل کسب و کار . در بازی های محدود ، زمان مشخص ، بازیکنان مشخص ، داور مشخص و معیار ها و همه چیز مشخص است و در پایان بازی برنده و بازنده وجود دارد ، اما در بازی های نامحدود هیچکدام از اینها مشخص نیست و وقتی زمان محدود مشخصی نداریم نمیتوان برنده و بازنده ای برای آن مطرح کرد و نمیتوان معیار دقیقی ارائه داد که بازیکنان بر اساس آن قضاوت شوند .
برای مثال ، رقابت منفی شدید شرکت های اپل و مایکروسافت در زمان ارائه ام پی تری پلیر های خود یک جنگ بی معنی بر سر اهداف محدود بود . زمانی که استیو بالمر ، مدیر وقت مایکروسافت ، با استناد به اعداد و ارقام فروش
zone  مایکروسافت ، خود را برنده بازی رقابت با ipod اپل نامید ، در حال اشتباهی بزرگ بود ، زیرا بازی کسب و کار یک بازی نامحدود است . بالمر تفکرات محدودی داشت و برای بررسی برتری خود نسبت به اپل به آمار و ارقام اکتفا میکرد و بسیار متمرکز بر اهداف کوتاه مدت و سود آور خود بود و انصافا پول خوبی هم به جیب زد . اما تنها چند سال بعد ، هنگامی که اپل ، محصول iphone را ارائه کرد ، در مدت زمانی کوتاه ، فروشی بیشتر از کل محصولات مایکروسافت را ثبت کرد ! در حالی که مایکروسافت هنوز در حال درجا زدن با اهداف سه ماهه ی خویش بود .
دلیل این امر این است که افرادی مانند استیو بالمر با تفکرات محدودی زندگی میکنند و سازمان تحت اداره خود را نیز با همین تفکرات محدود اداره میکنند .
در حالی که مهم ترین هدف در بازی های نامحدود بر اساس گفته های جیم کالینز در کتاب « ساختن برای ماندن » ، «بقا» است ، افرادی با تفکرات محدود  این هدف را نادیده میگیرند و درگیر رشد های مالی یا به اصطلاح پف های مالی کوتاه مدت خود هستند ! به این تفکرات میگوییم تفکرات محدود . بر عکس سازمانی مانند اپل که رسالت های والای استیو جابز را دنبال میکند ، برایش این رقابت ها بر سر پول بیشتر مهم نبود ، بلکه فقط به فکر بهتر شدن خود نسبت به گذشته بود ، اپل در راستای رسالتش کار میکرد ، ولی مایکروسافت در آن دوران درگیر شغل خود یعنی سود آوری بود !
اما بحث سر چه بود ، بحث سر فرهنگ سازمانی ای بود که از رسالت سازمان سرچشمه میگرفت. در زمان حکمرانی استیو بالمر بر مایکروسافت ، به طرز عجیبی ، نهاد های درون سازمان ، با یکدیگر به جنگ می پرداختند ! کارمندان زیر آب یکدیگر را میزدند و کمتر نشانه ای از حس همدلی و همکاری بین اجزاء سازمان با یکدیگر بود . دلیل این امر بسیار ساده است . وقتی آمپول بدن سازی را تزریق میکنید و فورا میخواهید رشد کنید ، پف میکنید و حس میکنید رشد کرده اید ، همانطور که مایکروسافت به فروش های بیشتر خود نسبت به اپل مینازید ، اما طولی نمیکشد که این پف میخوابد و ضرر و زیان های آن شروع به نشان دادن خود میکنند ، همانطور که مایکروسافت از سازمانی که همه افراد مشتاق به کار در آن بودند ، تبدیل شده بود به میدان جنگی که افراد برای پیشرفت در آن هر کاری میکردند ، حتی اگر این کار ، جنگ و رقابت منفی با سایر اعضای سازمان باشد !
شکل گیری این فرهنگ های سمی ، به طرز مدیریت رهبران سازمان ها بازمیگردد ، اینکه آنها «رسالت» سازمان را در یافته اند یا خیر ؟ اینکه استیو بالمر اینگونه بر مایکروسافت حکمرانی میکرد ، حتما به خاطر این بود که رسالت بیل گیتس و اهداف بزرگ و آرمانی اش برای بشریت را درک نکرده بود . صد البته اگر ریشه های مایکروسافت با اندیشه های بلند پروازانه ی بیل گیتس آبدهی نمیشد ، استیو بالمر یک شبه سازمان را به ورطه نابودی میکشاند .
این همان فرهنگ مبتنی بر رسالتی است که ما در موردش صحبت میکنیم . فرهنگی که رسالت خویش را نمیداند ، فقط به دنبال پول است و به افراد به چشم ماشین نگاه میکند . افراد نیز بخاطر « اثر پیگمالیون » ، از این فرهنگ تاثیر می پذیرند و تغییر میکنند و واقعا تبدیل به یک ماشین میشوند .

 

 

 

 

 


دلایل انتشار فرهنگ های سمی :

کریس آرجریس در یافته های خود معتقد است که سبک های سنتی مدیریت به افراد سازمان به چشم یک کودک نگاه میکنند ، در حالی که افراد سازمان افرادی بالغ اند . تفاوت های یک کودک با فرد بالغ کاملا مشخص است : از جمله این که کودک منفعل است ولی بالغ فعال ، کودک وابسته است ولی بالغ مستقل ، کودک دید و عمقی سطحی دارد ولی بالغ دیدی عمیق دارد ، کودک دامنه رفتاری محدودی دارد ولی بالغ دامنه رفتاری وسیع دارد ، کودک چشم اندازی کوتاه مدت دارد ولی بالغ بلند مدت می نگرد ، کودک همیشه زیر دست است اما فرد بالغ خود را دارای جایگاه میداند و ... و... .
وقتی این ها را میخوانیم ، متوجه میشویم که اکثر سبک های سنتی کسب و کار ، به کارمندان به چشم یک کودک و یا بدتر از آن به چشم یک گوسفند یا ماشین نگاه میکنند . وقتی آدام اسمیت و تیلور و هم فکرانش ، بحث تقسیم کار را مطرح میکنند و معتقدند که افراد نباید تنوع کاری و تنوع وظایف داشته باشند ، واضح است که ویژگی دامنه رفتاری وسیع افراد بالغ ، دارای جایگاه بودن آنان و سایر ویژگی ها را نادیده می گیرند .
وقتی شغلی به کارمندی اعطا میشود و به او شرح وظایف مشخص و معین داده میشود ، واضح و مبرهن است که اورا زیر دستی بله قربان گو میدانند که موظف است کارها را به درستی انجام دهد و حق خطا کردن و دخالت در مسائل را ندارد . با این کار ویژگی دارای جایگاه بودن یک فرد بالغ را نادیده میگیرند .
نتیجه همه این ها شکل گیری نظامی غلط از رهبری و مدیریت سازمان است . نظامی که هرروزه در همه جا تدریس میشوند و خوشحال اند که در حال آموختن علم مدیریت به دانشجویان هستند ! درحالی که به عمد یا غیر عمد ، داشتن رسالت و اهداف را تدریس نمیکنند و انگار نه انگار ما انسان هستیم.
اینها بیشتر علم کنترل منابع را می آموزند نه مدیریت ! یاد میدهند که چطور یک فرد را کنترل کنیم و محیطی برایش ایجاد کنیم که بیشتر نتیجه بدهد و اگر نتیجه نداد اخراجش کنیم ! یاد میدهند که چگونه منابع مالی را در راه رسیدن به سود کنترل کنیم و افراد در بسیاری از اوقات فدای این اهداف مالی میشوند در حالی که باید برعکس باشد . این منابع مادی است که باید برای ترقی انسان در راه کمال خویش صرف شوند .
رسالت انسان بودن چیست؟ رسالت کار چیست ؟ رسالت هر سازمان چیست ؟ همه اینها مواردی است که به فراموشی سپرده شده اند و نظام معتاد به ثروت سرمایه داری عاشق این است که ایده های جدید را سرکوب کند و انگ غیر علمی بودن به آنها بزند و آنها را محو کند . نظامی که پول را می پرستد و دوست دارد که همگان پول را بپرستند . عاشق این است که به همه مردم القا کند که پول تمام هدف و رسالتی است که برای آن زنده اند ، پیشرفت یعنی پول ، رشد یعنی پول ، توسعه یعنی پول . تمامی توجهشان هم به مسائل انسانی از توصیه های اخلاقی و اجتماعی و یک سری باید و نباید فراتر نمیرود ...


 

 

 

 

 

 

 

 




خب چه کنیم ؟


سوال بسیار خوبی است . چگونه میتوان کاری کرد که سازمان ها رسالت خود را بیابند ، کارمندان چگونه انگیزه هایی غیر از پول میتوانند داشته باشند و زندگی چگونه میتواند یک زندگی بدون پاشنه آشیل پول باشد ؟
هدف ما این نیست که بگوییم پول خوب است یا بد . بحث سر این است که چه شده که پول ، پاشنه آشیل و محوری شده که همه چیز دور آن میچرخد . درحالی که پول باید وسیله ای باشد برای ارتقای انسان ، یکی از وسایل ارتقای انسان و نه تنها وسیله ی آن . پول همانطور که در قدیم برای افزایش قدرت برای بقای بیشتر و رسیدن به کمال استفاده میشد ، اکنون استفاده نمیشود . پول یکی از بی نهایت موهبات خداوند است که انسان باید بداند چگونه و در چه راهی از آن استفاده کند نه اینکه برای پول زندگی کند ، سازمان را برای پول بیشتر هدایت کنند و ... .
انسان ، خلق شده تا کار کند ، کار برای چه ؟ برای رفع نقص های خود و دیگران ، برای رسیدن به کمال .  کمالگرایی ویژگی ذاتی همه انسان هاست .
اما وقتی ثروت و قدرت و زندگی راحت مساوی کمال میشود ، سایر نقص ها نادیده گرفته میشوند ، انسان نیاز ها و نقص های فوق العاده زیادی دارد که هر کسی میتواند فکر کند و ببیند که چگونه میتواند بخشی از این نقص ها را بر طرف کند . هر کس باید به خود بیاندیشد و ببیند چه توانایی هایی دارد و از توانایی ها و رسالت های خویش در راه تعالی خویش و دیگران استفاده کند .
امروزه بسیاری از دانشمندان غربی و غیر غربی ، متوجه این نکته شده اند که نظام غرب و فرهنگ غرب با کاستی های معنوی فراوانی روبرو است . کاستی هایی که از نیازهای ذاتی معنوی بشر سرچشمه میگیرند و همین باعث میشود بشر برای رفع این نیاز خود ، ادیان و فرقه های جدید خلق کند ، همان کاری که بت پرست ها انجام میدادند و سنگی را میتراشیدند و او را می پرستیدند تا به آن احساس تعلق کنند و نیاز فطری معنوی خویش را تامین کنند .
یکی دیگر از نیاز های انسانی نیاز به داشتن روابط انسانی است . داشتن روابط انسانی مخصوصا در مسائل رهبری و مدیریت سازمان ها از مهم ترین مسائل است .
زیگ زیگلار ، جمله ای دارد که در ابتدا درکش برای من سخت بود اما به مرور فهمیدم جمله ایست که باید با طلا قاب گرفته شود ، او میگوید  : « شما نمیتوانید به آن چه که میخواهید برسید ، بدون آنکه به دیگران کمک کنید تا به آنچه که میخواهند برسند ». زیگ ، فردی است که در کتاب های خود تاکید فراوانی بر روابط انسانی دارد ، چه در زندگی شخصی چه در کسب و کار و چه در همه جا ، روابط انسانی را مهم ترین بخش موفقیت میداند .
اما در یک سازمان ، روابط انسانی چگونه منجر به موفقیت یک سازمان میشوند ؟


انسان در سازمان :


روابط انسانی موفق ، بر پایه میزان ترشح سروتونین در افراد شکل میگیرد . گفتیم که سروتونین ، زمانی آزاد میشود که یک فرد برای فردی کاری انجام دهد . در این هنگام ، آن فرد که به او خدمت شده ، به فرد خدمت کننده احساس تعلق و افتخار میکند و نوعی حس مسئولیت پذیری در وی ایجاد میشود تا کار وی را جبران کند .
در سازمان هایی با تفکرات محدود ، که رسالت سازمان معنایی ندارد ، اصلا برایشان مهم نیست که اقداماتشان چه تاثیری روی مردم دارد . اصلا رهبران سازمان به تاثیر اقداماتشان روی خود کارکنان فکر نمیکنند زیرا هنگامی که یک کارمند عملکرد خوبی نداشته باشد فورا اورا اخراج میکنند و فرد دیگری را جایگزین آن میکنند . نه تنها رهبران سازمان ، بلکه خود کارمندان نیز چنین احساسی به رهبران خود نخواهند داشت ، آنها دائما احساس خطر میکنند ، خطاهای خود را میپوشانند و حتی ممکن است زیرآب یکدیگر را در راستای اهداف شخصی و مادی خود بزنند تا شغل بخور و نمیر خود را حفظ کنند .
این یک سم است . سمی که باعث میشود هنگامی که افراد را استخدام میکنند ، فقد به رزومه کاری و عملکرد صرف آنها نگاه میکنند نه توانایی برقراری ارتباط و اعتمادسازی وی . توجه بیش از حد سیستم های امروزی بر عملکرد انسانها باعث میشود ابعاد دیگری از انسان ها مانند توانایی ارتباط گیری با دیگران و اعتماد به آنها نادیده گرفته شود .
شاید باور نکنید اما نیروهای دریایی ایالات متحده سیستمی کاملا برعکس دارند . هنگام استخدام در نیروهای دریایی ، عملکرد گذشته افراد ، خیلی مهم نیست ، بلکه چیزی که مهم است ، توانایی های انسانی و ارتباطی آنان و اعتماد است . آنها افرادی را استخدام میکنند که توانایی همکاری با دیگران و اعتماد سازی و اعتماد گیری را داشته باشند . زیرا مهارت های فنی و عملکردی را میتوان طی زمان آموزش داد .
سایمون سینک ، مفهومی تحت عنوان حلقه امن را تعریف کرده است . حلقه امن ، همان حلقه ای است که در دوران پارینه سنگی افراد برای حفظ بقای خویش آن را تشکیل میدادند و تمامی افراد به یکدیگر اعتماد داشتند . خروج از حلقه امن به معنی خطر برای افراد بود .
همین حلقه امن ، امروزه باید در سازمان ها هم تشکیل شود . حلقه امن همان خانواده است . اعضای یک خانواده کاملا به هم اعتماد دارند و اگر عملکرد و رفتار یکی از آنها بد باشند ، سرپرست خانواده کسی را اخراج نمیکند ، بلکه سعی میکند اورا پرورش دهد و تربیت کند .
حلقه امن ، محیطی است غنی از اعتماد و همکاری ، محیطی که افراد در آن خطاها را از یکدیگر نمیپوشانند و به هم در راستای رسالات خود اعتماد کامل دارند .
مهم ترین کاری که در سازمان ها باید اجرا شود همین است ،
تشکیل حلقه های امن مبتنی بر اعتماد .
اسپارتان ها ، جنگجویان قدرتمند یونان باستان ، کسانی بودند که بین همه مردم از احترام خاصی برخوردار بودند و شهره خاص و عام بودند .
اما فرهنگی جالب در بین اسپارتان ها در جریان بود . هنگامی که هر یک از اسپارتان ها در جنگ ، کلاه یا نیزه خود را از دست میدادند ، افراد بدون هیچ مجازاتی مرخص میشدند اما اگر سپر خود را از دست میدادند ، تمامی حقوق شهروندی از آنها سلب میشد ! به این دلیل که سپر ، برای کل سپاه بود ولی خود و نیزه وسایلی شخصی بودند . اسپارتان ها به خوبی معنای حلقه های امن را درک کرده بودند ، برای آنها منافع شخصی بعد از منافع جمعی اهمیت می یافت .
وقتی عضو یک سازمان هستید ، معلوم نیست عضو حلقه ی امن آن سازمان باشید . در سازمان هایی که حلقه های امن توسط رهبران سازمان برای ترویج روحیه همکاری و اعتماد تشکیل نمیشود ، به ناچار گروه هایی غیر رسمی یا به اصطلاح سازمان هایی غیر رسمی توسط خود افراد تشکیل میشود که ممکن است در راستای رسالت سازمان ها نباشند . اگر رهبران سازمان ، بر  اساس رسالت سازمان ، حلقه های امن را برای اعتماد سازی بین اعضا تشکیل ندهند ، نیاز به برقراری روابط ، اعضا را مجبور میکند گروه هایی غیر رسمی تشکیل دهند که معمولا بر خلاف منافع سازمان کار میکنند .
پس وظیفه رهبران ، ماورای کنترل منابع مادی و انسانی است . به قول سایمون سینک ، رهبران مسئول نتایج شرکت نیستند ، بلکه مسئول افرادی اند که مسئول این نتایج اند .
رهبر یک سازمان از دیدگاه باب چپمن ، به منزله ی یک پدر است و کارمندان فرزندان او هستند . یک پدر ، در راستای اهداف شخصی خود فرزندان خود را فدا نمیکند . یک پدر فرزندان خود را رشد میدهد و اگر اختلافی بین فرزندان باشد آن را برطرف میکند . عشق و علاقه ای که مبتنی بر اعتماد بین پدر و فرند ایجاد میشود ، باید بین رهبران سازمان ها و کارمندان نیز باشد و الا فرهنگ سازمان فرهنگی ماشینی و سمی خواهد شد و زیان هایی از قضا مالی بر سازمان وارد خواهد کرد .
در سازمانی که روحیه همکاری و تعاون و عشق و علاقه و صمیمیت بین همه اجزا برقرار نباشد ، افراد درگیر اهداف کوتاه مدت مالی خود میشوند و نه تنها رضایت شغلی نخواهند داشت بلکه به شدت میزان ترشح کورتیزول در آنها افزایش خواهد یافت و عملکرد آنها هم نزولی خواهد بود .
سیستم عصبی ما هنگامی که درون جمعی هستیم که به آن احساس تعلق میکنیم ، فرمان آزاد سازی اکسی توسین را میدهد . همان حس خوبی که ما آن را عشق و صمیمیت مینامیم . حلقه های امن ، برای ایجاد دوستی های شخصی نیست ، بلکه در راستای رسالت سازمان ، این حلقه ها تشکیل میشوند و روحیه همکاری که بین آنها وجود دارد ، محال است اجازه ترشح کورتیزول را بدهد ، اعتماد زیاد است و افراد از یکدیگر پنهان کاری نخواهند کرد و برای پیشرفت یکدیگر کمک خواهند کرد و این برای سازمان مفید است .
شرکت نکست جامپ ، یکی از شرکت هایی است که اخراج کارکنان در آن تقریبا محال است . رهبران این شرکت به عملکرد مالی و صرف کارکنان نگاه نمیکنند ، هنگامی که عملکرد یک کارمند ضعیف شد ، شرکت با او همانند یک فرزند بیماری که نیاز به مراقبت و پرورش دارد برخورد میکند و اورا رشد میدهد تا دوباره سر پا شود .
در شرکت نکست جامپ زمان و هزینه ی بیشتری برای استخدام افراد صرف میشود ، و استخدام با توجه به شخصیت و توانایی برقراری ارتباط افراد انجام میشود نه عملکرد صرف آنها . این شرکت توجه زیادی بر آموزش ، روابط و ارتقای کارکنان دارد . به کارکنان نکست جامپ پیشنهاد های مالی نجومی و مختلفی از شرکت های گوگل و فیسبوک ارائه شده بود اما تعداد کمی حاضر به رفتن از این شرکت شدند . رهبران این شرکت بر ایجاد احساس تعلق در کارکنان تاکید دارند ، تعلقی که بر مبنای درک مشترک از رسالت سازمان انجام میشود .
احساس تعلق ، احساسی است که وقتی رهبران سازمان ، رسالت های سازمان و اهداف آرمانی آن را برای همگان مطرح میکنند ، در کارکنان و مردم وجد و شور و شوقی به وجود می آورد و همه دوست دارند بخشی از این کار باشند . این احساس نوعی هدف مشترک است که افراد را بر می انگیزد تا برای آن هدف کار کنند نه برای پول ، هدفی که حتی با پیشنهاد های مالی بالاتر هم حاضر به ترک شرکت نباشند . این یعنی کارکنان با رسالت های سازمان عجین شده اند و خود را بخش مهمی از این فرایند می بینند و احساس مهم بودن میکنند . احساسی که ناشی از هورمون اکسی توسین است .
نمونه ای بسیار ساده از احساس تعلق ، شرکت وست جت است . کارمندان این شرکت ، خود را « وست جتی » مینامند نه « کارمند وست جت » ! این دو مفهوم زمین تا آسمان باهم تفاوت دارند . وقتی روابط حول محور اعتماد قوی میشود ، افراد خود را جزئی از سازمان حس میکنند نه کارگر آن !

سازمان هایی که رسالت های والایی دارند و اهداف آرمانی زیبایی را دنبال میکنند ، پول را وسیله ای برای رسیدن به آن اهداف میدانند .
فروشگاه های زنجیره ای مارکت بسکت ، به مدیریت آرتور . تی ، به طور خانوادگی اداره میشد . این فروشگاه همیشه قیمت محصولات را پائین نگه میداشت و کیفیت محصولات را هر روز بالاتر میبرد . در سال 2008 و در اوج بحران مالی ایالات متحده ، زمانی که اکثر شرکت ها مجبور به افزایش قیمت ها شدند تا ورشکسته نشوند ، این فروشگاه 4 درصد از قیمت تمامی محصولات در تمامی شعب خود کم کرد .
بله . درست شنیدید ، در اوج بحران مالی ، آرتور . تی دستور کاهش 4 درصدی قیمت در تمامی شعب را صادر کرد . اقدامی که واکنش های زیادی را از سوی وال استریت و کارشناسان اقتصادی به همراه داشت و هجمه های زیادی علیه آرتور شکل گرفت که این چه کار احمقانه ایست ؟
اما وقتی از آرتور درباره دلیل این کارش پرسیدند ، آرتور گفت : « شاید مشتریان ما بیشتر از ما به این پول احتیاج داشته باشند » .
باور نکردنی است . این یک نمونه بی نظیر از سازمانی با رسالتی ورای پول است . آرتور مسلما خدمت به مشتریان و همگان را رسالت خود میداند و سازمان او نمونه ای عالی از یک سازمان خدمت محور است .
در سال 2013 ، بدلیل مشکلات خانوادگی ، آرتور را از کار برکنار کردند . نتیجه این اقدام این بود که نه تنها کارکنان شرکت مارکت بسکت اعتصاب کردند ، بلکه مشتریان نیز خرید از این فروشگاه را تحریم کردند !!! باور میکنید که هزاران نفر از قشر ضعیف جامعه در دفاع از یک میلیاردر برخاسته بودند ؟
در نگاه اول این مسئله خارق العاده است . اما آرتور چیزی را میدانست که بسیاری از رهبران امروزی نمیدانند .
آرتور میدانست که رهبری خادمانه و به نفع مردم ، هم کارمندان وفادار میسازد و هم مشتریان وفاداری را جذب خواهد کرد که در هنگام سختی و مشکلات هم با شرکت میمانند . در نتیجه اعتراضات شکل گرفته ، هیئت مدیره مجبور شد آرتور را به کار برگرداند !
میلتون فریدمن یکی از افرادی است که با نظریات خود جوامع و سازمان ها را سمی کرده است . او مسئولیت کسب و کار را رساندن سود به سهامداران میداند و سهامداران را صاحبان اصلی منافع شرکت ها میداند و این دیدگاه های او در تمام جهان گسترش یافته است .
اما رهبری آرتور کاملا بر خلاف این نظام غلط بود . آرتور نمونه ای از رهبرانی بود که منافع را نه برای سهامداران ، بلکه ابتدا برای مردم و مشتریان و کارمندان میدانست . این شیوه ی رهبری خادمانه ، هم فرهنگ سازمانی را تقویت میکند ، هم نمونه ای عالی از رسالت داشتن کار و سازمان است و هم سود مالی زیادی را در پی خواهد داشت .
رهبران واقعی رهبرانی هستند که نه فقد به میل خود ، بلکه به اصرار دیگران به مقام رهبری میرسند .
هرچه فاصله رهبران از مردم بیشتر شود ، بیشتر میتوانند به آنها آسیب برسانند و برایشان ، نتایج کار هایشان مهم نخواهد بود .

طی آزمون تجربی هولناک میلگرام ، این مسئله ثابت شد که ندیدن نتایج کار ها و عدم ارتباطات فیزیکی و نزدیک باعث کمتر شدن اهمیت افراد برای یکدیگر میشود .
در این آزمون ، محققان از یک سری افراد خواستند که هنگامی که یک نفر به سوالی پاسخ نادرست میدهد به او شوک الکتریکی وارد کنند . روبروی داوطلبان دکمه های مختلفی از انواع ولتاژ برق از 5 وات تا 250 وات  وجود داشت . پاسخ اشتباه به هر سوال فشردن یک دکمه را در پی داشت . اما داوطلبان خبر نداشتند که فردی که قرار است به او شوک الکتریکی وارد شود یک بازیگر است و فقط ادای زجر کشیدن در می آورد . هدف این آزمایش این بود که ببینند داوطلبان تا کجا میتوانند به شوک دادن و زجر دادن یک نفر ادامه دهند .
آزمایش شروع شد و هر بار افراد شوک بیشتری را به آن بازیگر وارد میکردند و او وانمود میکرد که درد میکشد ، و داوطلب هم درد کشیدن او را به چشم و گوش میدید و میشنید . هرچه ولتاژ بیشتر میشد ، حس تردید در فشردن دکمه توسط داوطلبان بیشتر میشد تا جایی که در ولتاژ های سهمگین آخر داوطلب از ادامه انصراف میداد و حاضر نبود زجر بیشتری  به آن فرد منتقل کند .
اما در مرحله دوم آزمایش بازیگر به اتاق دیگری رفت و فقط صدای زجر کشیدن او شنیده میشد . در این مرحله به طور جالبی داوطلب حاضر شد ولتاژ های بیشتری وارد کند ولی باز هم کسانی بودند که در ولتاژ آخر که منجر به مرگ آن فرد میشد ، از ادامه کار انصراف میدادند .
در مرحله سوم دیگر صدای بازیگر هم به گوش نمیرسید . نتیجه این آزمایش با اینکه به کسی آسیبی واقعی نرسید ، بسیار هولناک بود . نتیجه این بود که داوطلبان حاضر شدند چند نفر را با منتقل کردن ولتاژ های بالا به کشتن دهند !!!
این آزمایش نتایج هولناکی را برای محققان به ارمغان آورد و آن این بود که اگر افراد نتایج کار خود را نبینند ، حتی حاضر اند  افراد را به کشتن دهند .
این نشان میدهد که علاوه بر اینکه رهبران باید به کارمندان خود نزدیک باشند و مانند پدری برای آنها باشند بلکه باید دائما با مشتریان خود در ارتباط باشند و تاثیر کارهای خود بر روی جوامع را ببینند که اگر این کار را نکنند ، بدون هیچ واهمه ای مشکلات جبران ناپذیری ایجاد خواهند کرد . به همین دلیل است که بسیاری از ادیان از جمله اسلام تاکید میکنند که رهبران باید به مردم نزدیک باشند .



نگاهی جدید به وظیفه رهبران :


امیدوارم تا اینجا دریافته باشید که وظیفه اصلی رهبران ، مراقبت از کارکنان و مردم است .
کاپیتان مارکوت میگوید که هدف رهبر فرماندهی نیست بلکه رهبران باید خط و مشی و چشم انداز را تعیین کنند و به سایر افراد اجازه تصمیم گیری راجب روش کار خود را بدهند . اگر کارمندان فقط اجرا کننده دستورات باشند نمیتوان از آنها انتظار داشت که مسئولیت کار خود را بر عهده بگیرند . وظیفه رهبران تربیت افراد برای انجام کار درست است .
به قول سایمون سینک ، رهبران بزرگ و واقعی منافع را فدا میکنند تا مردم را حفظ کنند .
رهبران واقعی افرادی هستند که رسالت خود را در این دنیا کشف کرده اند و سازمان هایی خدمت محور تشکیل میدهند که نه حول محور سود ، بلکه حول محور خدمت و ارزش آفرینی کار میکنند و این فرهنگ را هم به کارمندان خود و هم به مشتریان و مردم عرضه میکنند .

 


یک مثال ساده برای درک واقعی داشتن رسالت ( برگرفته از سخنرانی سایمون سینک در تد تاک 2015 ) :

احتمالا تا به حال شما هم اسم ساموئل لنگلی را نشنیده اید . وی استاد هاروارد بود و که با گرفتن 50 هزار دلار از دپارتمان جنگ ایالات متحده آمریکا ، موظف شد که ماشین پرنده ای بسازد . او سرمایه داشت و این با این پول تمامی دانشمندان قهار را دور خود جمع کرد . سرمایه داشت ، امکانات داشت ، منابع داشت و دنبال معروف شدن و ثروتمند شدن بود ( این که از کجا فهمیدیم که دنبال این بود را خواهیم گفت ) .
ساموئل تمام مغز هایی که نیاز داشت را اطرافش داشت و از سمت رسانه هایی چون نیویورک تایمز نیز حمایت میشد .
در همین زمان ، چند صد مایل آنطرف تر ، برادران رایت ، بدون وجود هیچکدام از نشانه های الگوهای موفقیت که ما میشناسیم ( پول ، شهرت ، تحصیلات دانشگاهی و ... ) ، در حال انجام کاری بزرگ بود که تاریخ جهان را تغییر داد .
تنها چیزی که برادران رایت داشتنداین بود که آرمان و هدفی بزرگ و رسالتی را دنبال میکردند . آنها باور داشتند که اگر بتوانند ماشین پرنده ای بسازند ، اختراع آنها تاریخ جهان را تغییر خواهد داد . سرانجام در تاریخ 17 سپتامبر 1903 ، برادران رایت پرواز کردند .
حدس بزنید ساموئل لنگلی بعد از شنیدن خبر پرواز برادران رایت چه کار کرد ؟
احتمالا به آنها گفته : « چه دستاورد بزرگی ، من هم میتوانم و پول و فناوری ام را برای گسترش این امر با شما به اشتراک بگذارم »
اما اینطور نبود . ساموئل سخن بالا را در صورتی میگفت که با آنها رسالت یکسانی را احساس میکرد اما وقتی رسالت یکسانی با آنها نداشت ، بلافاصله بعد از شنیدن خبر ، از کار خود استعفا داد ! و این دلیلی واضح برای اهداف مادی ساموئل است .
حال با شنیدن این مثال واضح امیدوارم معنی واقعی داشتن رسالت را درک کرده باشید .




 

 

 



نتیجه :


سیر تاریخی را باهم بررسی کردیم و متوجه شدیم که زندگی فقد ثروت و قدرت نیست . متوجه شدیم که همانقدری که باید به خودمان اهمیت بدهیم باید به دیگران نیز اهمیت بدهیم . متوجه شدیم که داشتن رسالت ، به زندگی معنا میدهد و رضایت مندی ما را در زندگی ، کار و سازمان ها افزایش خواهد داد .
آموختیم که رهبری و مدیریت واقعی چیزی نیست که امروزه سعی دارند به خورد ما بدهند ، بلکه هدف و رسالت اصلی رهبران خدمت است .
آموختیم که سود و پول ، یک نیاز و یک وسیله برای طی کردن مسیر کمال انسانی است .
پس چه خوب است که از این به بعد ، دید خود را نسبت به زندگی عوض کنیم . رسالت خود را پیدا کنیم و جهان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنیم . چه خوب است که اگر قرار است رهبر سازمانی شویم بدانیم چگونه باید با کارمندان و مردم رفتار کنیم . این ها تنها بخشی از کارهایی است که میتواند جهان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کند .
ما انسان هستیم ، ما گوسفند نیستیم که تنها برای یک هدف بجنگیم و بخوریم و راحت زندگی کنیم  . ما باید به خالقمان نشان دهیم که لیاقت انسان بودن را داریم و با اقداماتمان از نعمات و موهبت هایش تشکر کنیم .
یادمان باشد ، حقیقت و واقعیت را آمار و اعداد و ارقام به ما نشان نمیدهند . یادمان باشد که ارتباطات انسانی مهم ترین عوامل موفقیت ما است .
و در نهایت امیدوارم که اگر از این مقاله چیزی آموختید آن را به دیگران هم بیاموزید .



























قدردانی :
در ابتدا نهایت سپاس و قدر دانی خودم را از خداوند متعال دارم که راه را نشانم میدهد و مرا یاری میکند تا رسالت خودم را پیدا کنم . شاید رسالت من این است که به بقیه کمک کنم راه اصلی زندگی را پیدا کنند ، نمیدانم . اما سپاس ای خداوند بی همتا که هر روز ایده های جدیدی را پیش رویم میگذاری ، ایده هایی زیبا با بحث هایی بی پایان که این نوشته ها بخشی از آنها بود . سپاس از تو ای خالق بی همتا ، ای کمال مطلق و ای مبدا و مقصد من .
نهایت تشکر را بعد از خداوند از مردمانی الهام بخش دارم که مطالعه مطالب آنان دید انسان را به زندگی تغییر میدهد . از تو ممنونم سایمون که اندیشه هایت راهی را برای من باز کرد که تمامی ندارد .
از تو ممنونم بری شوارتز بخاطر مطالب علمی بی نظیرت .
و سپاسگذارم از دانشمندانی الهام بخش چون : جیم کالینز ، جیمز کارِس ، مارگارت هفرنان ، سندهیل مولاینیتن ، الدار شفیر ، بیل گراس و پتی مک کورد
و در نهایت قدر دان صبر و حوصله ی شما دوست عزیز برای خواندن این مقاله هستم .








                                                                                                            علی شهرستانی / دانشجوی مدیریت بازرگانی شهید بهشتی تهران
Ali shahrestani / Business Management of Shahid Beheshti University                                                                                                         


















 

 


منابع :
1. سایمون سینک ، بازی بی نهایت
2. سایمون سینک ، رهبران آخر غذا میخورند
3. سایمون سینک ، با چرا شروع کنید
4. بری شوارتز ، چرا کار میکنیم ، نشر ترجمان
5. مارگارت هفرنان ، مدیریت فراسوی اعداد ، نشر ترجمان
6. سندهیل مولاینیتن و الدار شفیر ، فقر احمق میکند ،  نشر ترجمان
7. علی رضائیان ، مبانی سازمان و مدیریت
8. زیگ زیگلار ، توصیه های جادویی برای موفقیت ، نشر نسل نو اندیش
9. زیبا شیخ الاسلامی و عبدالهادی مسعودی ، مقاله هدف صحیح زندگی از منظر قرآن و حدیث
10 . مژگان امیریان زاده ، مقاله رهبری در نهج البلاغه
11.
Ted.com

نظرات 4 + ارسال نظر
somone 4 بهمن 1398 ساعت 06:39

بهتر بود حرفای استفان کاوی راجب به پیدا کردن شعار ماموریت شخصی رو بهش اضافه میکردی ، یا حرفای فرانکل رو راجب به رسالت
درکل خوب بود .

روح الله 7 دی 1398 ساعت 19:37

علی داداش غلط املایی و اینا زیاد داره ها
ولی انصافا خوب نوشتی دمت گرم

داداش همون اولش نوشتیم که نسخه اولیشه و هنوز برای چاپ در مجلات مدیریتی درحال ویرایشه گلم

Maryam 7 دی 1398 ساعت 19:25

طولانی بود علی جان ولی ارزششو داشت
انشالا که همه بتونیم رسالت واقعیمونو پیدا کنیم و به درد بخوریم واقعا
خسته نباشی

سید هادی 7 دی 1398 ساعت 18:42

فوق العاده بود
علمی و جذاب همراه با مطالب کاربردی فوق العاده
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد