میتوانم بگویم داستایوفسکی را دوست دارم! خیلی خیلی هم دوست دارم! صد البته دوست داشتن سلیقهای است، اما کمتر پیش میآید نویسندهای اینطور برای خوانندهاش دلبری کند.
درمورد داستان، باید بگویم که مملو از حرص است. هم حرص به معنای طمع، و هم حرص به معنای حرص خوردن و کفری شدن از دست شخصیتهای داستان! بارها پیش آمد که سرِ الکسی ایوانوویچ، شخصیت اصلی داستان داد کشیدم و گفتم: «توروخدا این کار رو نکن احمق!»(البته احمق واژه قابل پخش است). صدالبته این هنر بزرگمردی چون داستایوفسکی است که خواننده را این چنین در داستان غرق کند. علاوه بر اینها، داستان، پر است از حسادت. به طوری که آنقدر در داستان غرق شده بودم که دوست داشتم به جای الکسی، از حسادت بترکم و دوگریو و پولینا را بزنم و لت و پار کنم! و عجب پولینایی! چه عشق جنون آمیز و عجیب و غریبی و چقدر ساده بود عاشق بیچارهاش که همان الکسی ایوانوویچ ما باشد.
داستان، پر از مکافات هم هست. نویسنده مکافات هر رفتاری را دیر یا زود، حکیمانه به تصویر میکشد. مکافات طمع، مکافات غرور، مکافات جنون و مکافات سادگی ... .
توصیف نویسنده از شخصیتها، آنقدر زیبا و دقیق است که خواننده میتواند راجع به هر کدامشان کتابی بنویسد. صداقت، صمیمیت، رکی و راستی از متن میبارد و نویسنده، والاترین مفاهیم را بدون هیچ پیچیدگی خاصی در قلب انسان جای میدهد. برخی میگویند زیبایی ادبیات در «پیچیدگی» است، اما داستایوفسکی خلاف این را ثابت کرده است.
نکته دیگری که در اثر مشهود بود، تنفر داستایوفسکی از «ریا» است. او از هر فرصتی برای کوبیدن و متلک انداختن به ریا استفاده میکند و معتقد است که همه باید مثل کفِ دست باشند. به گمانم همین سادگی و بیریایی راوی داستان، آنقدر آن را جذاب کرده بود که یک صبح تا عصر بیشتر زمان برایش صرف نشود. به معنای واقعی کلمه، متن و محتوا، سازگاری کاملی باهم داشتند.
داستایوفسکی با این اثر ما را به خودش و قلمش گرفتار کرد، ولی کاش پایان کتاب را کمی بهتر مینوشت. البته از داستانی که از واقعیت الهام گرفته شده و تنها در 26 روز نوشته شده، انتظار دیگری نباید داشت و به قول جواد خیابانی، چیزی از ارزشهای او کم نمیشود :)
خلاصه که یکی از نویسندگانی که باید فرسایش قلمشان را قبل از مرگ خواند، همین جناب داستایفسکی است.